خرید برای سفر
دیشب با بابا و عمه شقایق رفتیم خیابان بهار تا برای آدرینا بانو جهت سفر هفته آینده خرید کنیم ، وقتی رسیدیم تو خواب بودی ، توی ماشین توی بغل مامان خوابت برده بود ، پیاده که شدیم توی بغل بابا حمید سریع بیدار شدی .... تک تک مغازه ها را دیدم تا اون لباسی که را می خواستم برات پیدا کنم ، شلوار برمودا با تاپ دو دست هم می خواستم چون جایی که می ریم سفر گرمه و تو هم لباس خنک خیلی نداری . چند دست هم لباس بلوز و شلوارک خانگی برات خریدم و حسابی به قول بعضی ها نو و نوار شدی . خلاصه آخرهای خرید حسابی خسته شده بودی و بغل عمه هر کار که بگی کردی ....... ساعت ١٠ برگشتیم خونه و بعد از خوردن شام عمه هم بالا خونه ما خوابید...
نویسنده :
مامان ندا
11:55
- قصه - پارت 5 عروسیمون مبارک
٢٦/٠٦/٨٢ عجب روز زیبایی بود ، حاضرم نصفه عمرم را بدهم و دوباره اون شب تکرار بشه خیلی خوش گذشت ...... حتی من رانندگی هم کرم ماشین عروس را راندم خیلی عالی بود .......... دلم می خواست اون شب آدرینا هم بود اما افسوس که تو هشت سال بعد آمدی ............. ادامه درپارت ٦ ...
شب سخت و خواب ديدنهاي آدرينا
ديشب خيلي عجيب بود حدود ساعت 1:30 نيمه شب از خواب بيدار شدي و گريه پشت گريه ، با هيچ وسيله اي آرام نمي شدي ، خيلي اذيت شدم بغل بابا حميد هم نمي رفتي و اين خيلي سخت بود چون من هم حالم اصلاً خوب نبود ، ديگه هيچ كاري نمي توانستم انجام بدهم به غير از اينكه تو را ببرم بيرون ولي چون همه خواب بودند امتناع كردم البته كه همسايه ها هم غريبه نيستند و همشون قسم و آيه داده اند كه حتماً اگر گريه كردي و آرام نشدي براي اينكه حال و هوات عوض شه بيرون از خونه ببرمت و يك دوري بزنيم اما بابا حميد رضا خان گفت : " ديگران خواب هستند ." لب تاپ را روشن كردم و برات كليپ هاي مورد علاقه ات را گذاشتم تا بالاخره خوابيدي تا صبح چند بار بيدار شدي و تا من تكان ...
نویسنده :
مامان ندا
10:53
امان از اين سركار رفتن مامان
ديروز ماماني جون جونيم مجبور بود تا دير وقت سركار بمونه و من هم كه اين موضوع را از صبح حس كرده بودم خيلي از اين بابت ناراحت بودم هم كم لالا كردم هم پوففه را خوب نخوردم تا منو زياد تنها نزاره ساعت شده بود شش و مامانم هنوز نيامده بود چند بار تلفني براش دغل دغل كردم اما دلم براش تنگ شده بود و مطمئن بودم كه اون هم داره از دوري من پرپر مي زنه . البته ما بيشتر به اين دليل رفتيم كه روز مادر بود و دوست داشتيم من خيلي زودتر كنار مامان گلم و بابايي خيلي زودتر كنار همسر عزيزش باشه . بابايي حدود ساعت شش و نيم من را حاضر كرد و آژانس گرفت و رفتيم شركت مامان ندا ./ خيلي خوشحال شدم كنار اتوبان مدرس ايستاده بود...
نویسنده :
مامان ندا
11:08